داستان...
اگه بخوایم یه زندگی ایده آل برای خودمون دست و پا کنیم ،فقط کافیه نگاهمون به اطراف رو ،اونجوری که حس می کنیم برای خودمون ترسیم کنیم.نه اونجوری که هست...
 
 
سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:, :: 18:7 ::  نويسنده : ويستا

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .

پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.

شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند.

هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ، چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟

دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد ...


از كتاب « نشان لياقت عشق»



دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 17:44 ::  نويسنده : ويستا

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود،پدر لینکلن کفاش سلطنتی بود و کفش های
افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.آبراهام پس از سالها تلاش و
شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.اولین سخنرانی او در   مجلس سنای بدین صورت گذشت:نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده
بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا
بود.زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب
باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی
تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:"آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس
جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!"
مسلما"هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را
اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد!اما آبراهام لینکلن این چنین
نکرد.او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد:

"من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی!من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.

آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم
ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.پس اگر کسی
از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش
خواهم بود!

 یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری
 در ایالات متحده امریکا بود.



           
هر چه هستی همون باش،هر چه نیستی نگو کاش...



یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 18:57 ::  نويسنده : ويستا

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ...



ادامه مطلب ...


یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 18:17 ::  نويسنده : ويستا

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت:

گفتم: يني چي؟

گفت: دارم ميميرم

گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟

فهميدم آدم فهميده ايه و...



ادامه مطلب ...


یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 18:4 ::  نويسنده : ويستا

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها  می شد .

بنا براین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .

 این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره  اهمیت بستن گربه!

تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...



درباره وبلاگ


حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت...

پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان هاي كوتاه و پندآموز و آدرس vista.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





Online User
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 133
بازدید کل : 52405
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1