داستان...
اگه بخوایم یه زندگی ایده آل برای خودمون دست و پا کنیم ،فقط کافیه نگاهمون به اطراف رو ،اونجوری که حس می کنیم برای خودمون ترسیم کنیم.نه اونجوری که هست...
 
 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 17:29 ::  نويسنده : ويستا

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت،

پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود.

فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:


" پروین عزیزم،

 

عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .

با عشق ، خدا "

 

پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت

با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی

آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

 من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت .

او فقط هزار و صد تومان داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی

و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد،

برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد

و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید

که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:"

خانم ، ما خانه و پولی نداریم.

بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

پروین جواب داد:

 

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم"

و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند،

پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.

به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید"

وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد

و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد

چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید

و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.

همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.

نامه را برداشت و باز کرد:


 

" پروین عزیز، 

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق ، خدا "

 

 



چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 17:12 ::  نويسنده : ويستا

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!

پسر گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟!!

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای می گیری و آنوفت بهترین خانه های جهان مال توست!

 

 

 



سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 20:35 ::  نويسنده : ويستا

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:

« برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

بله… با عشق است که میتوانید هر چیز ی را که می خواهید به دست بیاورید ...

 



درباره وبلاگ


حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت...

پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان هاي كوتاه و پندآموز و آدرس vista.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





Online User
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 136
بازدید ماه : 180
بازدید کل : 52270
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1